پیش نویس ها
بتهون و باخ = دو موسیقی دان سرشناس جهان
شکسپیر = شاعر و نمایشنامه نویس سرشناس
سیتار = از آلات موسیقی هند
خامه = قلم
طیار = پرواز کننده
احرار = آزاده گان
« مشتری » نام سیاره
* سینه سرخان سبز آئین*
مانده به ره دیده به دیدارتان
خون شده دل با غم سرشارتان
قاب شده نقش خوش الوان عشق
روی در و مرمر دیوارتان
لاله شده چاپ چمن گاه تان
مانده به جا این همه آثارتان
منتظرم تا که به چینم مگر
بوسه گل ، از گل رخسارتان
داغ شقایق شده چون چلچراغ
سر زده از چشمه ایثارتان
آتشی از عشق به پا کرده اید
شعله گل گرمی بازارتان
لاله پر از می شده در باغ تان
نوش دل ِ قافله سالارتان
باده کش کهنه میخانه اید
ناب ترین می ، سر هر بارتان
هیچ شرابی نبُود ناب تر
زآنچه بُود در خُم خَمارتان
کوه نباشد چو شما پایدار
عشق وطن در سر بر دارتان
قاف نشد قد شما سر بلند
زال شما دانش بسیارتان
اوج شرف لانه سیمرغ تان
خفته به خون شهپر طیارتان
هر ورق از دفتر خون شما
برگه خون نامه پیکارتان
بحر وضو گیر لب چشمه تان
پاک تر از آینه کردارتان
نوش ترین آب زلال بهشت
جارشی از کوثر پندارتان
ای همه دریای خروشان خلق
موج وفا در دل تبدارتان
رقص به رقص آمده رقاص عشق
می ، زده در صحنه تالارتان
دست ملک های بهشت خدا
شانه زن ِ طره طرارتان
صف زده صد مشتری در « مشتری »
حور و ملک گشته خریدارتان
نغمه سرا بلبل باغ خدا
روی سر ِ هر گل گلزارتان
نور خدا ، تخت شرف ، تاج عشق
جلوه گر صحنه در بارتان
حافظ اگر اهل زمان بود ، بود
خامه زن ِ دفتر اشعارتان
مولوی و سعدی و صائب کجاست ؟
تا که شوند عاشق و بیمارتان
داشت اگر دیده مولای شعر
یک نظری بر گل رخسارتان
تَرک رخ «شمس » و قمر می نمود
می شده او پاک گرفتارتان
هر ورق از قصه شیرین تان
مثنوی ِ دیگر دلدارتان
مات کند هر دل نقاش چین
نقش رخ این همه احرارتان
حنجره در حنجره آوازتان
سمفونی مهر گران بارتان
کس نخرد سمفونی ِ« بتهون »
گر شنود زمزمه تارتان
«باخ » چنین نغمه خوش می نواخت ؟
که از شنوم از لب گیتارتان ؟
باخ دگر شهرت خود را به باخت
در اثر ِ نغمه سیتارتان
میر هنر ، پیر ادب ، شکسپیر
خامه نزد شمه ای از کارتان
نغمه جان پرور چاووش عشق
بدرقه ِ این همه زوارتان
قافله را تا سر مقصد بَرد
این ره خونین کف هموارتان
مکتب تان مکتب آزادگی
درس خوش از حیدر کرار تان
چرخ زند می زده در حول عشق
دائره در دائره پر گارتان
خَم شده از درد و غم هجرتان
قامت سر سبز سپیدارتان
پنجره در پنجره دل هایمان
رو به تماشاگه گل زارتان
حک شده در پیچ و خم کوچه ها
جای قدم های گهربارتان
مانده هنوز خاطره های شما
در پس هر کوچه و بازارتان
« چشم و چراغ » دل یک ملت اید
خلق وطن جمله هوادارتان
باز کند این ره سر بسته را
مشت گره خورده احرارتان
دشمن دون جمله شود سر نگون
در اثر جنبش انصارتان
پاک کند جارش هر اشک شوق
گَرد رخ ِ توسن رهوارتان
پُر شود آغوش و بر کوچه ها
با قدم لشکر بسیار تان
دست صبا پخش کند کو به کو
عطر خوش سوسن جوبارتان
منظره در منظره بر پا کند
خیمه کش رنگی کهسارتان
خوار ترین خار جهان می شود
پست ترین خصم دل آزارتان
پر کشد از مشرق خون شما
شمس ظفر ، پرتو انوارتان
نور علا نور شود شام خلق
قصر جهان می شود آوارتان
تابش خورشیدی سیما ی تان
روشنی ِ گنبد دوارتان
زنده شدید اوج سر دارها
مرگ بر این دشمن غدارتان
طوق و گلوبند شما حلقه ایست
دور و بر ِ گردن بر دارتان
خیمه زند لاله به دامان کوه
کوه حسد می برد از بارتان
میکده در میکده گردش کند
جام می و نغمه مزمارتان
پُر شود از گندم و سیب درشت
دهکده در دهکده انبارتان
عطر بریزد سر هر کوچه باغ
پنجره در پنجره گلنارتان
می شود ایوان شما گلبزک
سوسن وگل می شود عطارتان
شعر من این جوهره ی مشق عشق
هدیه بر آن گردن بر دارتان
ای همه آزاده ی غربت نشین
دست خدا جمله نگه دارتان
خامه این « اُدلی » شیرین زبان
همدل و همسنگر و هم یارتان
میراسماعیل جباری نژاد
م - اُدلی
اُدلی = به معنی آتشین در زبان شیرین آذری و تخلص شعری بنده
بتهون و باخ = دو موسیقی دان سرشناس جهان
شکسپیر = شاعر و نمایشنامه نویس سرشناس
سیتار = از آلات موسیقی هند
خامه = قلم
طیار = پرواز کننده
احرار = آزاده گان
« مشتری » نام سیاره
* سینه سرخان سبز آئین*
مانده به ره دیده به دیدارتان
خون شده دل با غم سرشارتان
قاب شده نقش خوش الوان عشق
روی در و مرمر دیوارتان
لاله شده چاپ چمن گاه تان
مانده به جا این همه آثارتان
منتظرم تا که به چینم مگر
بوسه گل ، از گل رخسارتان
داغ شقایق شده چون چلچراغ
سر زده از چشمه ایثارتان
آتشی از عشق به پا کرده اید
شعله گل گرمی بازارتان
لاله پر از می شده در باغ تان
نوش دل ِ قافله سالارتان
باده کش کهنه میخانه اید
ناب ترین می ، سر هر بارتان
هیچ شرابی نبُود ناب تر
زآنچه بُود در خُم خَمارتان
کوه نباشد چو شما پایدار
عشق وطن در سر بر دارتان
قاف نشد قد شما سر بلند
زال شما دانش بسیارتان
اوج شرف لانه سیمرغ تان
خفته به خون شهپر طیارتان
هر ورق از دفتر خون شما
برگه خون نامه پیکارتان
بحر وضو گیر لب چشمه تان
پاک تر از آینه کردارتان
نوش ترین آب زلال بهشت
جارشی از کوثر پندارتان
ای همه دریای خروشان خلق
موج وفا در دل تبدارتان
رقص به رقص آمده رقاص عشق
می ، زده در صحنه تالارتان
دست ملک های بهشت خدا
شانه زن ِ طره طرارتان
صف زده صد مشتری در « مشتری »
حور و ملک گشته خریدارتان
نغمه سرا بلبل باغ خدا
روی سر ِ هر گل گلزارتان
نور خدا ، تخت شرف ، تاج عشق
جلوه گر صحنه در بارتان
حافظ اگر اهل زمان بود ، بود
خامه زن ِ دفتر اشعارتان
مولوی و سعدی و صائب کجاست ؟
تا که شوند عاشق و بیمارتان
داشت اگر دیده مولای شعر
یک نظری بر گل رخسارتان
تَرک رخ «شمس » و قمر می نمود
می شده او پاک گرفتارتان
هر ورق از قصه شیرین تان
مثنوی ِ دیگر دلدارتان
مات کند هر دل نقاش چین
نقش رخ این همه احرارتان
حنجره در حنجره آوازتان
سمفونی مهر گران بارتان
کس نخرد سمفونی ِ« بتهون »
گر شنود زمزمه تارتان
«باخ » چنین نغمه خوش می نواخت ؟
که از شنوم از لب گیتارتان ؟
باخ دگر شهرت خود را به باخت
در اثر ِ نغمه سیتارتان
میر هنر ، پیر ادب ، شکسپیر
خامه نزد شمه ای از کارتان
نغمه جان پرور چاووش عشق
بدرقه ِ این همه زوارتان
قافله را تا سر مقصد بَرد
این ره خونین کف هموارتان
مکتب تان مکتب آزادگی
درس خوش از حیدر کرار تان
چرخ زند می زده در حول عشق
دائره در دائره پر گارتان
خَم شده از درد و غم هجرتان
قامت سر سبز سپیدارتان
پنجره در پنجره دل هایمان
رو به تماشاگه گل زارتان
حک شده در پیچ و خم کوچه ها
جای قدم های گهربارتان
مانده هنوز خاطره های شما
در پس هر کوچه و بازارتان
« چشم و چراغ » دل یک ملت اید
خلق وطن جمله هوادارتان
باز کند این ره سر بسته را
مشت گره خورده احرارتان
دشمن دون جمله شود سر نگون
در اثر جنبش انصارتان
پاک کند جارش هر اشک شوق
گَرد رخ ِ توسن رهوارتان
پُر شود آغوش و بر کوچه ها
با قدم لشکر بسیار تان
دست صبا پخش کند کو به کو
عطر خوش سوسن جوبارتان
منظره در منظره بر پا کند
خیمه کش رنگی کهسارتان
خوار ترین خار جهان می شود
پست ترین خصم دل آزارتان
پر کشد از مشرق خون شما
شمس ظفر ، پرتو انوارتان
نور علا نور شود شام خلق
قصر جهان می شود آوارتان
تابش خورشیدی سیما ی تان
روشنی ِ گنبد دوارتان
زنده شدید اوج سر دارها
مرگ بر این دشمن غدارتان
طوق و گلوبند شما حلقه ایست
دور و بر ِ گردن بر دارتان
خیمه زند لاله به دامان کوه
کوه حسد می برد از بارتان
میکده در میکده گردش کند
جام می و نغمه مزمارتان
پُر شود از گندم و سیب درشت
دهکده در دهکده انبارتان
عطر بریزد سر هر کوچه باغ
پنجره در پنجره گلنارتان
می شود ایوان شما گلبزک
سوسن وگل می شود عطارتان
شعر من این جوهره ی مشق عشق
هدیه بر آن گردن بر دارتان
ای همه آزاده ی غربت نشین
دست خدا جمله نگه دارتان
خامه این « اُدلی » شیرین زبان
همدل و همسنگر و هم یارتان
میراسماعیل جباری نژاد
م - اُدلی
اُدلی = به معنی آتشین در زبان شیرین آذری و تخلص شعری بنده